حکایت تو.....

شناخت چشم تر عمه این حوالی را

شناخت تك تك این قوم لا ابالی را

چقدر خون جگر خورد مرتضی شب ها

ز یادشان ببرد سفره های خالی را
هنوز عمه برایم به گریه می گوید


حكایت تو و آن فصل خشكسالی را


نمی شود كه دگر سمت معجرش نروی؟


به باد گفته ام این جمله ی سوالی را


عطش به جای خودش، كعب نی به جای خودش


شكسته سنگ ملامت دل سفالی را


دلم برای رباب حزینه می سوزد


گرفته در بغلش كودك خیالی را


شبیه مادرتان زخمی ام، زمین گیرم


بگو چه چاره نمایم شكسته بالی را؟

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.