خدایا دوستت دارم...
تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی
و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بیناییاش را از دست داد.
و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط شهیده گمنام در 1394/06/18 ساعت 02:18:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید