خدایا دوستت دارم...


 می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

 تو را دوست دارم.

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی

و خود نیز بلا بینی!


پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،


  او بینایی‏اش را از دست داد.


و من به چاه افتادم.


زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدت‏ها زندانی شدم.

اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،


تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.