موضوع: "بدون موضوع"
یا حسین(علیه سلام)
شنبه 95/08/08
حسین جان:
محرم دارد کم کم تمام میشود و این نوکر حقیرت را کربلا نبردی…
آری خود به کردار ناپسندم مطلع ام،اما بخشش از بزرگان است….
حال که پشیمان به درگاهت آمدم،جان مادرت خریدارم باش…
به امید دیدن بین الحرمین در اربعین
خاطره کوتاه از شهید رجایی...
دوشنبه 95/01/16
یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت.در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همینجا کار دارم. این توقف ناگهانی
آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدا نجام دهیم. گفت
می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و
احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود.
منبع: کتاب «خاطراتی از شهید رجایی، حدیث جاودانگی»
بانوی من به تو می اندیشم...
دوشنبه 95/01/16
وقتی به تو میاندیشم، از دستهای تهی خویش شرمسار میشوم و بغضی که هر از گاهی میهمان گلوی خشک و گرفتهام است،
آرامآرام میشکند و بر پهنای صورت گنهکارم میلغزد و جاری میشود. یک دنیا قافله اشک و آه و ماتم! پس با همین شبنمهای دل
گرفته وضوی عاشقی میکنم و به نام یگانه عالم و به یاد تو که نگین آفرینش تمام بانوان عالمی، مینگارم باشد که قبول آید و درنظر
افتد و زیر لب با خود زمزمه میکنم که:
وضو گرفت دلم تا دوباره قصه بگوید فقط غزل بسراید به نذرحضرت زهرا(س)