خاطره کوتاه از شهید رجایی...
یک شب بعد از فراغ از کار روزانه، زودتر از حد معمول به منزل می رفت.در میدان سر چشمه به راننده اش گفت در کناری بایست، همینجا کار دارم. این توقف ناگهانی
آن هم در آن وقت شب در جایی که خبری از مسائل مهم مملکتی یا کار اداری نبود همراهان را غافل گیر و بهت زده کرد. پرسیدم چه کاری دارید که بعدا نجام دهیم. گفت
می خواهم کمی پرتغال بخرم . گفتم اجازه بدهید یکی از محافظان بخرد. گفت: خودم باید بخرم تا بی واسطه در جریان تلاش مردم، وضع خرید و فروش، قیمت جنس، نگاه و
احساسات فروشنده نسبت به کارکرد و سود و زیانش باشم. ضمناً می خواهم با انجام این نوع کار های شخصی، وظیفه ام از یادم نرود.
منبع: کتاب «خاطراتی از شهید رجایی، حدیث جاودانگی»
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط شهیده گمنام در 1395/01/16 ساعت 03:06:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید